خسته می شم وقتی حتی یه کمی با مامان حرف می زنم . یعنی بحث می کنم . اون وقت من موندم چرا همه می گن که اخلاق من و مامانم عــــیـــــن همه ! جالبه واقعا !!
نتیجه ی اون همه سر و کله زدن این می شه دیگه :
از بیرون اومدیم خونه . چاهار زانو می رم رو اپن می شینم . با یه حالت معصوم به مامان می گم : مامان سرم درد می کنه ! S-: مامان هم با صدای بلند می گه : به درک ! |: D:
1 . رفتیم مانتو مدرسه بگیریم ، یارو اندازه ی من رو نداشت . یعنی تموم کرده بود . همه شون بزرگ تر بودن مامان هم چون که حوصله نداشت فردا بیاد باز دوباره ، هی می گفت مانتوی مدرسه س دیگه اشکالی نداره . به خدا داشتم آتیش می گرفتم! مانتوئه به اندازه ی شیش تای منم توش جا می شد ها !! مامان می گفت خوبه خوبه ! آخرش این قدر اخمامو کردم تو هم تا قرار شد دو تا سایز کوچیک ترش رو فردا واسم بیارن . آخه مامان هم دیگه شورش رو در آورده بود خب . |:
2 . در ضمن من نمی دونم مینو خانوم چی دیده بوده یا چرا اون طوری به من توضیح دادش آبی نداشت اصلا که . توسی پررنگ و کم رنگ بودن ولی خیلی ضایع بود . وای خدای من . ):