-
خدا حافظ
جمعه 24 آبان 1387 14:27
. . . برای همیشه نوشتن کافیه . لااقل برای من . نوشتن تموم شد اما ننوشتن شروع . آخرین پستی که این جا می بینید همین پستیه که الآن می بینید . پس دست دست کردن کافیه . لااقل برای من . خدا حافظ .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آبان 1387 17:39
من همیشه عادت داشتم وقتی احساس خوشبختی می کنم گذشته و آینده و همه چیز رو رها کنم و بچسبم به همون خوشبختی ، وقتی هم که یه کم از اون خوشبختی دور می شم تازه می فهمم چقدر بدبختم !!! . دلم گرفته ، احساس می کنم هیچ استخونی ندارم ، خسته ام ، من تو این عصر پنج شنبه به شدت احساس پوچی می کنم . حرفام دیگه برای خودمم قابل قبول...
-
عینک
چهارشنبه 22 آبان 1387 19:21
عینک جدیدم رو گرفتم اما به شدت اذیتم می کنه. همین!
-
روز بد شانسی من
سهشنبه 21 آبان 1387 20:15
کلافه ام . از صب همه به من گیر می دن دیگه اون قدر اعصابم ریخت به هم که گریه کردم ! از خواب که بیدار شدم به شدت زیادی حالم بد ، تو مدرسه زنگ اول معلم فیزیک سرم داد زد که چقدر تو وقتی دارم درس می دم حرف می زنی پاشو بیا جلو بشین اخمامو کردم تو هم اومدم جلو نشستم ، از اون جایی که حالم خیلی بد بود از یه طرف خوابم هم میومد...
-
کلاه قرمزی و پسر خاله
دوشنبه 20 آبان 1387 15:50
یه کم حالم رو به ناخوشی می زنه اما ، اما امروز دلم می خواد فقط "بچه های بد شانس" بخونم و عصری "کلاه قرمزی و پسرخاله" ببینم . فردا پرورشی زیست فیزیک ریاضی داریم که فقط باید زیست بخونم ؛ ترجیحا اون رو فردا صبح می خونم . امروز تو مدرسه تا ساعت پنج شب شعر بود . اما نرفتم که P: زنگ اول و دوم آزمون جامع...
-
شب شعر
یکشنبه 19 آبان 1387 15:51
(عکس فقط عکس یک موش موشک دوست داشتنیه که هیچ دلیلی نمی بینم که به مطلب ربط داشته باشه ، با تشکر (: ) خب هر کسی من رو بشناسه مطمئناً می دونه که من مغرور نیستم ، اما واقعاً اخلاق خودم رو به شدت قبول دارم ! (: من واقعاً آدم ام که با هر جور آدمی می سازم ، بد و خوبش رو کاری ندارم ! امکان این که کسی ازم ناراحت شه هم نسبتا...
-
جعمه ! هفیده آبان هزار و صیسد و هتشاد و هفت
جمعه 17 آبان 1387 14:34
از صبح که بیدار شدم جمعه بود ، با این که ساعت خیلی از هشت نگذشته بود اما فکر می کردم ده دوازده صبح باشه ، آفتاب از اون طرف پنجره تو صورتم می خورد و هر بار یاد آوری می کرد که باید از خواب بیدار شم . وقتی بالاخره به هزار دنگ و فنگ از تخت در اومدم بیرون و دست و صورتم رو همین طوری زورکی شستم ، فهمیدم که مامان اینا دارن می...
-
پشت پلک هایم
پنجشنبه 16 آبان 1387 17:56
اشک هایم پشت پلک هایم پناه گرفته اند ، این خنده های توخالی ام را جدی نگیر .
-
باد باران ابر !
سهشنبه 14 آبان 1387 17:28
باد باد باد ابر باران داد امروز معلم ریاضیمون جواب امتحان ریاضی ها رو آورد . به طرز واقعا مضحکی از ۱۳.۵ شدم ۱۶! نه برعکس نگفتم ، خیلی هم درست گفتم . الآن توضیح می دم که یعنی چی ! امتحانی که دادیم از 15 نمره بود . بعد تهش سه تا سوال بود که جواب دادن بهشون اختیاری بود و روی هم 2.5 نمره داشت ، که اگر کسی کل سوال ها و اون...
-
به روی خودم نیاوردم!!
دوشنبه 13 آبان 1387 22:34
((: نیلوفر به من : یه دقه بیا . من : از همون جا بگو . نیلوفر : نه ، یه دقه بیا . می رم پیشش. نیلوفر : گوشت رو بیار ! گوشم و می برم پیشش . نیلوفر در نهایت آرامش : پخخخ !!! من در حال تفکر در مورد معنی این کار !!! نیلوفر : ترسیدی ؟ من : آره ! نیلوفر : واقعاً ؟ من : آره ، ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم !!! غش می کنه...
-
مستند
دوشنبه 13 آبان 1387 22:06
این جاندار که می بینید نوعی حشره ی غول پیکر است که در تمامی ساعات روز امکان مشاهده ی آن در هر جایی که فکرش را کنید وجود دارد ! دختر خانومی (که من باشم) تعریف می کند که : پارسال داشتم برای خودم کتابی که در عکس می بینید را حل می کردم که یک هو این حیوان پرید روی کتاب من و من شمشیر خود را در آوردم ، سرش را که زدم به جای...
-
روز دانش آموز
دوشنبه 13 آبان 1387 21:53
به طرز احمقانه ای اون آزمون جامع افتاد برای دو شنبه ی بعدی. معلم ادبیات و زبان فارسی مون امتحانی رو که گرفته بود و بیشتر بچه ها بد شده بودند رو قبول نکرد و امروز یه امتحان فوق العاده آسون گرفت که هر دوش رو بیست شدم هر چند مطمئنم که اگر فوق العاده سخت هم می گرفت باز بیست می شدم ! دلم می خواست به مریم بگم که وقتی واسه...
-
از ته دلم می خندم
شنبه 11 آبان 1387 16:46
دم ِ در ِ خونه که می رسم ، تازه یادم می افته می افته که داره بارون میاد ، تعجب می کنم که چطور وقتی تمام مدت تو کل راه بارون می اومده من نفهمیدم ؟ ! می رم طرف آیفون و زنگ رو می زنم . مثل این که برق رفته ، و معلوم نیست تا کی باید از وجود بارون لذت ببرم . قطره های بارون روی سرم ضرب می گیرن و من با صدای بلند از ته دلم می...
-
بمانَد
پنجشنبه 9 آبان 1387 20:01
دو ماه گذشت . اما اما... اماش بمانَد ! (:
-
آزمون جامع آیا؟
پنجشنبه 9 آبان 1387 19:54
ریاضی ، زبان ، ادبیات ، عربی ، شیمی ، فیزیک ، زیست ، دینی ، اجتماعی ! خیلی هم زیاد نیستن . جمعه ، شنبه ، یک شنبه ! نسبتا زیادن ! این درسایی که گفتم (همه ی درسایی که داریم!!) تو همون روزایی که گفتم (همه ی روزایی که وقت داریم!) می خوام بخونم . دوشنبه اولین امتحان کلّی تو مدرسه س. دوست دارم خوب بدمش . (: فعلا که حس و حال...
-
ترکیب شرطی دو گزاره
چهارشنبه 8 آبان 1387 21:25
اگر امروز فردا بود ، آنگاه دقیقا دو ماه گذشته بود . p : nadorost - q : nadorost , p=>q : dorost پی : امروز فردا بود (نادرست) کیو : دقیقا دو ماه گذشته بود (نادرست) پی=>کیو : اگر امروز فردا بود ، آنگاه دقیقا دو ماه گذشته بود (درست) 1 . من زیاد درس نخوانده ام . اثرات علاقه به ریاضی ه (: 2 . اگر من علاقه نداشتم...
-
پیش به سوی رابعه اسکویی !
سهشنبه 7 آبان 1387 15:34
- زنگ تفریح اول 9 تا 9:15 یه شیر کاکائو یه های بای - زنگ تفریح دوم 10:45 تا 11 یه چیپس با ماست موسیر - زنگ تفریح سوم 12:30 تا 12:45 یه ساندویچ الویه با نوشابه - از مدرسه که میام خونه : 3 تا 3:15 خورش قیمه یک عالم با ماست - وااااااااای مامان دارم می ترکم ! 1 . پیش به سوی رابعه اسکویی !!!
-
من نشناختمش
دوشنبه 6 آبان 1387 18:12
خودم با چشم های خودم دیدمش موهاش سفید شده بود چروک های صورتش چند برابر شده بود کت شلواری که شاید چند سال پیش خریده بود تنش بود و چشم هایش از همیشه تنگ تر بود کی باورش می شه که من . . . . . . . . . . . . . . . کی باورش می شه که من نشناختمش !!!؟؟؟
-
می شه خدا رو حس کرد
یکشنبه 5 آبان 1387 21:42
در کابینت رو باز می کنم و یه ظرف برمی دارم و میارمش دم شیر آب . شیر ِ آب سرد رو باز می کنم و تا وقتی که ظرف پر نشده نمی بندمش . با ظرف آب میام تو اتاق و رو تختم می شینم ، جوراب هامو در میارم و پاهام رو می زارم تو آب ِ خنک . آخی... انگشتام رو آروم آروم تکون می دم . و تو دلم تکرار می کنم . / می شه خدا رو حس کرد ، تو...
-
چرا ؟ !
یکشنبه 5 آبان 1387 16:07
/ زنگ زبان / معلم زبان یه کمی عصبی / نیلوفر : خانوم یعنی نمی شه وقتی با تلفن حرف می زنم جای This is niloofar بگم : I am niloofar نمی شه ؟ خانوم : نه نمی شه . نیلوفر : خانوم چرا ؟ خانوم : خب قانونه ! چرا نداره ! .. آنیتا : خانوم نمی شه جای He should stay in bed بگیم : He should be stay in bed خانوم : نه آنیتا :...
-
بعضی موقع ها تنها کاری که می تونم بکنم غصه خوردنه !
شنبه 4 آبان 1387 12:11
بعضی موقع ها تنها کاری که می تونم بکنم غصه خوردنه ! 1 . موهایم شانه می خواهند... فکر می کنم.. موهایم شانه می خواهند ، چه دلخوش ! یعنی دیگر تمام دغدغه های دنیا شده اند شانه ی موهایم ؟؟ !!
-
Broken Glass
جمعه 3 آبان 1387 23:11
داشتم خونه رو تمیز می کردم ، شیشه ی بزرگی که قبلا مال میز تحریر بود یه گوشه به دیوار تکیه داده شده بود که سر ِ دسته ی ِ جارو برقی گیر کرد به شیشه و من متوجه افتادنش شدم اما اون شیشه اونقدر زود افتاد و شکست و پای من رو برید و خون جاری شد که به من فرصت نداد فکر کنم که چکار باید بکنم . بعد از این که خودم فهمیدم که پام...
-
چرا بارون نمیاد ؟
جمعه 3 آبان 1387 16:27
/ غروب ِ جمعه / من رو صندلی / تو بالکن / منتظر بارون / صندلی رو می کشم رو زمین ... صدای دلخراشش رو حس نمی کنم . جلوی نور مستقیم خورشید می شینم رو صندلی.. چشم هامو می بندم.. فکر می کنم ، یه جمعه ی دیگه ، یه غروب دیگه.. چندمین باره که به همین فکر می کنم ؟ از رو پام یه مورچه رد می شه و من بدون نگاه کردن به مورچه فقط پامو...
-
ضربه ی چکش
جمعه 3 آبان 1387 14:17
1 . من داشتم برنامه ی هفتگی ِ مدرسه م رو به دیوار اتاقم با میخ نصب می کردم که حواسم نبود و با ضربه ی محکم چکش به دست خودم باعث خون مردگی ش شدم ، اشک هایم جاری شد و دلم خواست برنامه مدرسه م رو پاره کنم . 2 . من در حال حاضر دارم به نظافت اتاقم می پردازم ، انگشت خون مرده م رو هم پانسمان کردم تا با هر بار دیدنش به چکش...
-
چهل و چاهار ساعت و دوازده دقیقه
پنجشنبه 2 آبان 1387 21:39
دقیقا چهل و چاهار ساعت و دوازده دقیقه (حیف که ثانیه ش رو یادم نیست!) از حرفای عجیبمون می گذره . حرفای بی منظوری که خیلی ذهنم رو مشغول کرده . به جرات می تونم بگم کل این چهل و چاهار ساعت گوشه ی ذهنم خیلی فعالیت می کردن! (حرفامون!) 1 . متاسفم که بلاگ اسکای این همه بی رحمانه برای وبلاگم تبلیغ گذاشته و برش هم نمی داره ! 2...
-
خانوم راثی
پنجشنبه 2 آبان 1387 16:25
خانوم راثی 1 برداشت نیم کتی که تنها 2 توش می شستم رو بُرد و به من گفت بغل فرانک 3 بشینم . 1 - راثی : خانوم راثی که همین امروز فهمیدم اینطوری ->راثی نوشته می شه معاون محترم پایه اول می باشد که به مقدار زیادی ازش خیلی خوشم نمیاد! 2 - نیم کت یه نفره : اینجانب از اول سال تا حالا تنها تو نیمکتم می شستم اما از وقتی که...
-
تولدت مبارک عزیزم
سهشنبه 30 مهر 1387 16:59
تق تق تق امروز رسید و تو دوباره دنیا اومدی و من دوباره ذوق کردم دوباره برات آرزو کردم به آرزو هات برسی دوباره برای تولد قشنگت خندیدم (: دوست دارم همیشه تولدت بود تا همیشه اینقدر خوشحال بودی و خوشحال بودم ، اما خب تولد برای همین این که روز ِ تولد ِ ! و در نتیجه یه روز تو سال بیشتر نیست ، قشنگه (: محیا دوست دارم همیشه...
-
من و تو و اون (:
سهشنبه 30 مهر 1387 16:59
وقتی از در آژانس پیاده شدم یه سره رفتم تو بغل محیا و نجمه !!! یعنی یه سره !!! بعدش که کادو تفلد محیا رو بهش دادم یک آن احساس کردم خیلی ضایعس که آدم یه کادویی بگیره که ندونه چطوری بگیره تو دستش ! بعدش کلی آخی و الهی و اینا گفتیییییم . و شروع کردیم به پیاده روی به سوی کافی شاپی در همان حوالی . در حالی که می گفتیم و می...
-
مامان خواهش می کنم!!!
سهشنبه 30 مهر 1387 16:59
از مدرسه که اومدم یه سره رفتم پیش مامان نشستم. من : مامان ..................... . (یه خواهش بزرگ!) باشه ؟! مامان : حالا بزار ..... . من : مامان خواهش می کنم . .....٬! برای تو که کاری نداره باشه؟ خواهش می کنم مامان... خواهش می کنم... مامان : آخه این چه حرفیه که از مدرسه نیومده میای واسه من می زنی؟ من : یه نگاه به...
-
تنهایی رو مزه مزه می کنم !
شنبه 27 مهر 1387 15:55
این روز ها دارم احساس تنهایی رو مزه مزه می کنم !