رو تخت دراز می کشم و مرور می کنم..
خونه ی مهدیه اینا ... برگشتن خونه .. صدای دعوای مامان.. /یعنی مامان از چی عصبانی بود؟/ شستن ظرفها... خستگی هام از صبح... همه چی گذشت.. می گذره . عینکم رو هم در میارم و چشام رو ماساژ می دم ... امشب هم می گذره فردا /تنها روز تعطیل هفته/ هم می گذره. شنبه ها می گذره هفته ها می گذره .. بد می گذره سخت می گذره ... می گذره...
1 . می گذره...
2 . یه شعر تو ذهنم ساختم که نصفه س.
و چَشم ِ تو ،
نگاه ِ تو ،
چه ماهرانه بر من و نگاه ِمن ،
نفوذ می کند
و قلب ِ من ،
وجود ِ من ،
....
/بقیه ش رو هم تو ذهنم یه چیزایی هست باید بسازمشون (-: /