روز اول مدرسه

دیشبش تا صبح غصه می خوردم و اشک می ریختم

صبحش حال هیچی رو نداشتم

تو مدرسه به شدت حالم بد بود

تو کلاس از همه بدم میومد

با بغلدستیم حسابی دشمن شدم

با ناظم مدرسه دعوام شد

زنگ آخر اونقدر حالم بد بود که خدا می دونه

زنگ که خورد با بی حوصلگی اومدم تو سرویس

مهدیه اس ام اس داد که : تو مدرسمون جات حسابی خالی بود عزیزم!!!!



بی کار بودم ؟

چه مدرسه ایه که رفتم..

ساعت یک و نیم تعطیل شدیم . دو و چهل دقه خونه بودم.

روزهای دیگه دو و ربع تهطیل می شیم.

هر روز ساعت شیش و بیست دقه صبح باید منتظر سرویس باشم

استثناً فردا هفت و بیست دقه.

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.

مسافر آمده بود.

و روی صندلی راحتی، کنار چمن

نشسته بود:

(( دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر میکردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

چه دره های عجیبی!

و اسب، یادت هست،

سپید بود ))

(تیکه ی کوتاهی از شعر ِ مسافر ِ سهراب سپهری)


1 . خدایا من این شب ها خواب بد می بینم.... :(