دم ِ در ِ خونه که می رسم ، تازه یادم می افته می افته که داره بارون میاد ، تعجب می کنم که چطور وقتی تمام مدت تو کل راه بارون می اومده من نفهمیدم ؟ !
می رم طرف آیفون و زنگ رو می زنم . مثل این که برق رفته ، و معلوم نیست تا کی باید از وجود بارون لذت ببرم . قطره های بارون روی سرم ضرب می گیرن و من با صدای بلند از ته دلم می خندم ! (: