امروز همش تهران بودم
همون جا که پر از همون اتوبوس برقی ها ایستگاه اتوبوسهای شیشه ای بود که قبلا ها ندیده بودم. امروز یه روز فوق العاده خسته کننده بود. یه روز که شنیدم داییم عروسی گرفته بوده و به ما نگفته یعنی دعوت نکرده. یه روز که یه عالمه آدم رو دیدم که نمی شناختم و شایدم می شناختم . امروز فهمیدم الهام چادری شده . تا حالا فکر می کردم که فقط برای مراسم ختم و اینا چادر می کنه سرش ولی وقتی هی بهش می گفتم گرمت می شه درآر . گفت : وا ... . گفتم همچین می کنی که یکی ندونه فکر می کنه بیرون هم می ری چادر می کنی سرت. خواستم یه چیزی بگم که کم بیاره مثلا ! گفت خب چادر می کنم دیگه ! گفتم جدی؟ بعدش گفت که حتی واسه مدرسه هم چادر می کنه. خب چه فرقی داره بالاخره. یم گلی بهم گفت لاغر شدی از نامزدی داییت تا حالا. یم گلی خل شده بود . آخه یه حرفایی می زد که من خندم می گرفت. شب سعی کردم مامانم رو راضی کنم که خونه ی خاله اینا بریم و امشب رو بمونیم ولی مامانم گفت که امشب نه و اگه بخوایم بریم یه روز دیگه می ریم.
وایی چه روزی بودش ها.
خسته و کوفته ام به شدت.