جعمه ! هفیده آبان هزار و صیسد و هتشاد و هفت

از صبح که بیدار شدم جمعه بود ، با این که ساعت خیلی از هشت نگذشته بود اما فکر می کردم ده دوازده صبح باشه ، آفتاب از اون طرف پنجره تو صورتم می خورد و هر بار یاد آوری می کرد که باید از خواب بیدار شم .
وقتی بالاخره به هزار دنگ و فنگ از تخت در اومدم بیرون و دست و صورتم رو همین طوری زورکی شستم ، فهمیدم که مامان اینا دارن می رن بیرون . البته دقیقا نفهمیدم کجا ، مامان بزرگم اینا و داییم اینا هم از دیشب خونمون بودن.
هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که همه رفتن ، بابا بزرگ موند خونه با من و مریم.
من اولش رفتم یه کمی درس خوندم ، ریاضی هم یه کتاب دارم خیلی بامزه س ، اونو حل کردم که یادم افتاد فردا امتحان زبان داریم . حالا هم که این جا نشستم و برای خودم ، تاکید می کنم برای خودم این جا این ها رو یاد آوری می کنم فقط برای اتلاف وقته و بس !



1 . بعد از اون روز ، برای من جمعه ها شیرین تر شدند . خیلی شیرین تر . (:

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد