روز بد شانسی من

کلافه ام . از صب همه به من گیر می دن دیگه اون قدر اعصابم ریخت به هم که گریه کردم !
از خواب که بیدار شدم به شدت زیادی حالم بد ،‌ تو مدرسه زنگ اول معلم فیزیک سرم داد زد که چقدر تو وقتی دارم درس می دم حرف می زنی پاشو بیا جلو بشین اخمامو کردم تو هم اومدم جلو نشستم ، از اون جایی که حالم خیلی بد بود از یه طرف خوابم هم میومد زنگ بعد ته نیم کت نشستم که معلم زیست دادش در اومد که من مطمئنم که داره خوابت می بره ! حواست هست چی دارم می گم ؟‌ و خانم محترم عزیزیان هم که معلم ریاضیمون باشه زنگ آخر واسه من اخماشو می کنه تو هم که چرا ریاضی رو صد نزدی! من انتظار دارم از تو !!
تو سرویس با راننده سرویس احمقمون دعوام شد ، هر روز صبح و ظهر رادیو روشن می کنه ،‌ یه سره با داداش مینا که جلو می شینه حرف می زنه ، ماشینش بو گلاب می ده ،‌ دیر میاد ، پرروئه ، هر روز ما رو معطل می کنه !
با هزار کلافگی اومدم خونه ، کتاب بچه های بدشانس رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ، اعصابم به اندازه کافی گند زده شده بود که این کتاب هم افزود . ساعت شد چهار و مهسا زنگ زد که بیا خونمون ، با این خیال که اگه برم لا اقل تا شب بدشانسی نمیارم رفتم!
حالم هیچ خوب نبود اما خوش می گذشت ،‌ ساعت هفت که شد مامانم زنگ زد که چند ساعتی بیرون بودی حالا دیگه باید بیای خونه ، اون قدر اعصابم بهم ریخته بود که تو آژانس تا جایی که می شد خودمو نگه داشتم بعد با کلافگی تمام اومدم خونه ، به اتاقم که رسیدم در رو کوبیدم و خودمو پرت کردم رو تخت و ... هق هق صدای گریم پیچید تو اتاق !!