خانه عناوین مطالب تماس با من

Fairy 1024

:)

Fairy 1024

:)

درباره من

من خودم بودم. هنوزم هستم. و همین هم خواهم بود. :) ادامه...

دسته‌ها

  • رمانتیک :) 33
  • خوشحالی :)) 32
  • معمولی :| 44
  • عصبی (:/ 8
  • ناراحتی :( 25

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خدا حافظ
  • [ بدون عنوان ]
  • عینک
  • روز بد شانسی من
  • کلاه قرمزی و پسر خاله
  • شب شعر
  • جعمه ! هفیده آبان هزار و صیسد و هتشاد و هفت
  • پشت پلک هایم
  • باد باران ابر !
  • به روی خودم نیاوردم!!
  • مستند
  • روز دانش آموز
  • از ته دلم می خندم
  • بمانَد
  • آزمون جامع آیا؟
  • ترکیب شرطی دو گزاره
  • پیش به سوی رابعه اسکویی !
  • من نشناختمش
  • می شه خدا رو حس کرد
  • چرا ؟‌ !
  • بعضی موقع ها تنها کاری که می تونم بکنم غصه خوردنه !
  • Broken Glass
  • چرا بارون نمیاد ؟
  • ضربه ی چکش
  • چهل و چاهار ساعت و دوازده دقیقه
  • خانوم راثی
  • تولدت مبارک عزیزم
  • من و تو و اون (:
  • مامان خواهش می کنم!!!
  • تنهایی رو مزه مزه می کنم !
  • من عاشق احساس مالکیتم X:
  • پارک ارم (:
  • سفر کربلا..
  • داستان جیرجیرک
  • من گفتنی ها را با قلبم گفتم با قلبم هم شنیدم !
  • چند%
  • چیپس بهتر است یا ثروت ((=
  • تو می ری شاید که فردا...
  • بلاگ اسکای مسخره می باشد !!!
  • قشنگ ترین لبخند دنیا
  • می گذره..
  • آخه چقدر مغرور
  • /خودم گفتم/
  • دایی شماره ای (:
  • ورزش شطرنج (;;
  • رفتن به راهنمایی (:
  • Sleeping Beauty
  • پهلوون پنبه
  • پس چرا من دارم ...
  • آبی باشم - بلوز آبیت

بایگانی

  • آبان 1387 26
  • مهر 1387 41
  • شهریور 1387 80

آمار : 11824 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • اوه خیلی به شدت نگرانم خدایا .. . پنج‌شنبه 4 مهر 1387 15:36
    اوه خیلی به شدت نگرانم خدایا .. .
  • ذهنم به شدت آشفته س . می نویسم تا ننوشته نمونه.. چهارشنبه 3 مهر 1387 23:44
    1 . دلم اون شامپوم رو می خواد که وقتی موهامو باهاش می شستم بوی شکلات نه فقط سرم ، کل وجودم رو می گرفت... حیف که دیگه نتونستم عین ِش رو پیدا کنم! 2 . قبل از این که هنوز مدرسه باز شه خدا خدا می کردم که راننده ی سرویسمون از یه راهی بره که از دمه اون پل بگذره . حالا که دیگه می دونم آقای راننده از روی پل می ره سعی می کنم...
  • - :| - {-8 - (: - (: - ): - چهارشنبه 3 مهر 1387 15:37
    عضله ی بازوی چپم از درد داره می ترکه . :| ـــ نمی دونم چشه ! ??-: + پامم پیچ خورد تو پله ها . {-8 ـــ اما از یک عدد مریم در کلاسمون خوشم اومده (: + و از معلم ریاضی تکمیلی مون بدم اومده (: ـــ فیزیک رو واقعا خوشم میاد اما معلمش رو نه . ):‌ + .. .
  • از رنگ و رو افتاده است.. سه‌شنبه 2 مهر 1387 22:55
    قلبم از رنگ و رو افتاده است.. اما جان دارد منتظر بماند... -به مامان می گم گلوم درد می کنه و همچنین سرم مامان می گه دیشب گریه کردی؟ می گم تو از کجا فهمیدی؟ می گه آخه خیلی ضایع گریه می کردی!
  • روز اول مدرسه سه‌شنبه 2 مهر 1387 16:13
    دیشبش تا صبح غصه می خوردم و اشک می ریختم صبحش حال هیچی رو نداشتم تو مدرسه به شدت حالم بد بود تو کلاس از همه بدم میومد با بغلدستیم حسابی دشمن شدم با ناظم مدرسه دعوام شد زنگ آخر اونقدر حالم بد بود که خدا می دونه زنگ که خورد با بی حوصلگی اومدم تو سرویس مهدیه اس ام اس داد که : تو مدرسمون جات حسابی خالی بود عزیزم!!!! بی...
  • دلم بدجور گرفته است دوشنبه 1 مهر 1387 19:52
    یادت است که گفتی ....... کمی نیست و کیفی است به خاطر همان هیچ وقت نمی گویی خیلی ......... . می گویی بدجوری .......... . من هم در حال حاضر بدجوری .......... . بدجوری ....... . و خدای من دلم گرفته . بدجوری ... این رو هم حالا طبق همون اصل می گم بدجوری ... . . . . . . . . . . . . . . . و الان این خط و نقطه ها و این حروف...
  • مهمان و مهمان بازی دوشنبه 1 مهر 1387 02:09
    من که از اولش هم حوصله ی مهمان و مهمان بازی نداشتم ! وقتی هم که آقای دایی و سرکار خانومشان تشریف محترمشان را آوردند هم همچنان حوصله ای نداشتم ! یک آن مابین حرفایی که رد و بدل می شد ، دلم گرفت ! همه اش پیش خودم حساب می کردم که فوق فوقش جناب آقا و سرکار خانوم ِ مهمان تا نیم ساعت دیگر طبق اصل ِ نخود نخود هر که رود خانه ی...
  • هیچ انگیزه ای ندارم. یکشنبه 31 شهریور 1387 15:24
    وایی خدا جون حواست هست این روزا می گذره و .. خدایااااااااا من هیچ انگیزه ای برای گذروندن این روز های مضحک ندارم عصری داییم اینا میان خونمون من باید برم دوباره دستی به سر و گوش اتاقم بکشم اما وایی - خداااااااااااا؟!
  • جیرجیرک ها دلسرد نمی شوند... یکشنبه 31 شهریور 1387 12:38
    دوست دارم این نوشته م رو ! جیرجیرک ها دلسرد نمی شوند و تمام روز ساز هایشان را کوک می کنند و هیچ کس به آنها نگاه نمی کند و تمام شب تا سحر ساز می زنند و هیچ کس به آنها گوش نمی کند
  • روحانی جمعه 29 شهریور 1387 19:02
    تو این روز های ماه رمضون خیلی احساسات روحانیتی دارم (اون روحانی فرق داره!!) به مامان می گم با این که روزه نیستم ولی همش احساس می کنم روزه ام و هی دارم ثواب می کنم! :) :))
  • گردباد که اومد .. جمعه 29 شهریور 1387 18:10
    گرد باد که اومد گوشهاتو بده به من می خوام همراه گوشهای خودم نابودشون کنم اون وقت اون قدر با هم تو گرد باد بچرخیم تا موهامون فر شه! 1 . خیلی هم قشنگن نوشته هام (:
  • تا تو گوشام خزه در نیاد جمعه 29 شهریور 1387 17:54
    اشکامو جدی بگیر تا تو گوشام خزه در نیاد !
  • Backgammon پنج‌شنبه 28 شهریور 1387 23:14
    اون قدر تخته نرد (تو کامپی) بازی کردم که همه جارو دونه می بینم. جالبش این جاس که دلم می خواد دونه هاشم جمع کنم =))
  • نقشه ی خونه و مدرسه.. پنج‌شنبه 28 شهریور 1387 22:52
    گفتم در یه عکس نشون بدم خونه ی ما و مدرسمون چقدر نزدیکه! اینی که مشاهده می کنید قسمت نسبتا بزرگی از نقشه ی کرج می باشه اد. علامتی که سمت چپ نقشه س خونه ی ما می باشه اد و علامتی که سمت راست نقشه س مدرسه ی من می باشه اد . ( اون مشکی کوچولوها =)) )
  • درگیری در خوابیدن پنج‌شنبه 28 شهریور 1387 02:52
    هر چی تو تخت این ور و اون وری شدم سرم رو گذاشتم زیر بالش روی بالش هر چی غلت زدم هر چی چشامو با دستام محکم بسته نگه داشتم تا که خوابم ببره ٬ خوابم که نبرد هیچ .. هیچ دیگه ! بعد پاشدم رفتم یه کم تو هال گشتم ٬ خواستم تلویزیهون روشن کنم دیدم شاید ساعتش زیاد متساعد نباشه .. اینه که الان این جام . حالم خیلی خوب نیست. آخه...
  • تابستون پاییز زمستون بهار چهارشنبه 27 شهریور 1387 21:42
    امشب بارون اومد یه بارون پاییز ی درست شنیدی پاییز ی حالا که دیگه هوا رو به سردی می ره و بعضی روزا اگه خدا دلش بخواد می تونی نم نم بارون رو حس کنی... دیگه کی می گه الان تابستون ه یا که اصلا شهریور ؟‌ خب درسته که همه ی فصل ها خوشگلی های خودشون رو دارن و سر جاشون همشون قشنگن ولی فکر نمی کنم ایرادی داشته باشه این روزا...
  • هزار و سیصد آفرین D: چهارشنبه 27 شهریور 1387 21:00
    اتاقم رو تمیز کردم . سوپ خوردم . دعوا نکردم . تلویزیون نگاه کردم . اوهوم فکر های خوب خوب هم کردم. آدامسم رو هم درست جویدم‌ . !!!-> آفرین آفرین چقده کارای خوب خوب کردم . 1 . یه طور خاصی دست و پام درد می کنه . 2 . سرما خوردم به گمونم چون از صب هم هی عطسه پرتاب می کنم 3 . البته این پرتاب عطسه هم جزو کار های خوبم حساب...
  • نیشخند! چهارشنبه 27 شهریور 1387 15:56
    این پست فقط برای نیشخندی جانانه بود!!!
  • مسائل شخصی مغزی چهارشنبه 27 شهریور 1387 13:59
    صبح اول صبحی که بیدار شدم رفتم به مامان سلام کردم گفت زنگ زده واسه لباس مدرسه م گفتن که اون سایزی که من می خوام تموم شده و اصلا هم معلوم نیست که بیارن یا نه . منم خیلی جدی به مامان گفتم که اگه این طوری باشه من هیچ وقت لباس مدرسه نمی گیرم. البته خودم حرف خودم رو باور نکردم . بعدش هم چون خیلی اول صبحی یه طوری شدم اومدم...
  • با خدا - 3 حرف دوشنبه 25 شهریور 1387 22:38
    1 . خدا جون .... . 2 . خدا جون .... . 3 . خدا جون .... .
  • آدامس و تفکر دوشنبه 25 شهریور 1387 22:35
    اینجانب الآن این طوری ام. -> اما چی کا کنم آخه ! آدامس می جوئم و به دوست داشتنی بودن کلمه ی دیوونه فکر می کنم!
  • گوشی م. دوشنبه 25 شهریور 1387 16:08
    گوشی باریک و درب و داغون و نسبتاً خز و خوشگل و تقریباً قرمز م رو دوست دارم ! 1 . عکس پست حتما نباید ربطی به پست داشته !
  • سردردم به درک دوشنبه 25 شهریور 1387 15:02
    خسته می شم وقتی حتی یه کمی با مامان حرف می زنم . یعنی بحث می کنم . اون وقت من موندم چرا همه می گن که اخلاق من و مامانم عــــیـــــن همه ! جالبه واقعا !! نتیجه ی اون همه سر و کله زدن این می شه دیگه : از بیرون اومدیم خونه . چاهار زانو می رم رو اپن می شینم . با یه حالت معصوم به مامان می گم : مامان سرم درد می کنه ! S-:...
  • giggles_large دوشنبه 25 شهریور 1387 09:31
    لفطا بنگرین . چه فلش مموری خوشگلی 1 . یاد اون دختره می افتم که به من می گفت : فانتزی !!!
  • Orz mikhad :D دوشنبه 25 شهریور 1387 00:35
    یه کامنتی داشتم با اسم خانه ی فرهنگ و هنر که محتویاتش رو ببینین: با درود و سلام به شما همکار گرانقدر من واقعا عرض میخوام که به خاطر سطح بالای کاری مجبور بودم این پیام رو از قبل آماده کنم به یاری خداوند حتما پیامی مختص به وبلاگ خودتان ارسال خواهم کرد. من سردبیر خانه فرهنگ و هنر هستم و افتخار دارم از شما دعوت کنم در...
  • پای مامانم خوب می شه. دوشنبه 25 شهریور 1387 00:26
    مامانی م که حفاست رو جمع نکردی و پات پیچ خورد یعنی رگ به رگ شد . دعا می کنم که زودی خوب شی . باشه ؟
  • لباس مدرسوی دوشنبه 25 شهریور 1387 00:19
    وایی زنگ زدم به خانوم مینو خانوم بعدش گفتش که روپوش مدرسه ش رو گرفته . بعد وقتی داشت که توضیح می داد مانتو شلوار مدرسمون چه شکلی ه من همین طوری مونده بودم . خیلی ضایع س. مانتو شلوارمون نوک مدادی ه . بعد مقنعه مشکی هد! هد ِ آبی ! بعد سر آستینامونم آبی ! وایی خاک عالم فکرش رو که می کنم تو اون لباسا یه چیزی شبیه افسردگی...
  • یک نوع نوشته ی .م.ش.ک.و.ک. دوشنبه 25 شهریور 1387 00:13
    امروز بود که مامانم اینا تو سوپر بودن بهدش منم بیرون سوپر بودم . بعدش همین دیگه
  • لوازم مدرسوی (ترحیر)‌ (تحریر!) دوشنبه 25 شهریور 1387 00:00
    امروز پاشدم رفتم با مامانم کیف و کفش و خودکار مودکار و مداد پداد و دیگه این چیزا خریدم جامدادی و اینا کلا همه چی گرفتم اما فعلا دفتر نگرفته ام . بعدشم کتابامم هنوز جلد نکردم چون که باید بپرسم امسال کدومشون رو نجلدم بعدش . x: (: 1 . از این رنگی رنگی های گوشه های کتابام خوشم میاد. 2 . منتها نمی دونم که چرا دین و زندگی...
  • مدام گریه ... یکشنبه 24 شهریور 1387 16:00
    این روز ها همش تو اتاقمم مدام گریه می کنم مدام در جواب نق و نوق های مامان بهش یاد آوری می کنم که همیشه اخلاقم گند بوده مدام به داداشم می گم حالم خوب نیست. ولم کن مدام با مامان دعوام میشه ای خدا :(( همش گریه م می گیره. گریم میاد. واییییییییی :((
  • 147
  • 1
  • 2
  • صفحه 3
  • 4
  • 5